مهم نیست که چه اندازه می بخشیم
بلکه مهم این است که در بخشایش ما
چه مقدار عشق وجود دارد . . .
حال منو اگر بخوای
رنگ گلهای قالی
جای نگاهت بد جوری تو سهنه چشمام خالیه
ابرا همه پیشه منن
اینجا هوا پر از غمه
از غصه هام هر چی بگم جون خودت بازم کمه
دیشب دلم گرفنه بود
رفتم کنار آسمون
فریاد زدم یا تو بیا یا منو پیشت برسون
یادت باشد دوست وفادار .
مثل تکسی میمونه که تو شبهای بارونی
کم پیدا میشه
سخـــــــــتــی تــنهــایی را وقتـــــی فــــهمیـــدم
کــ ــه دیــدم مترسکـــــ
بـه کــلاغ میــ ــگویــد:
هرچــقدر دوستـــ ــ داری نوکــ بزن
فقـــط تنهــام نــذار!!
دلــم برای تــو بود..!
با کــسی آشــنا نــبودی..!!
اما...اکــنون..
از تــو دلگــیرم...
که با هــمه آشــنایی و تــنها من...
برایــت غــریبه ام..!
از صدای گذر اب چنان میفهمم
تند تر از آب روان
عمرما ن میگذرد ....
زندگی ارزش غم خوردن نیست
آنقدر سیر بخند که ندانی
غم چیست .....
درون دل که پیدانیست ،
پراز زندان و زندانیست ،
تورا محکوم دل کردم
نمی دانم دلیلش چیست ،
سبب شاید همین باشد بدون تو نباید زیست!
تمام نیمکتهای پارک دو نفره اند...
بی خیال...
به درخت تکیه میدهم...
دختر و پیرمرد
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت
مهربان باش...
و به هر کس میرسی لبخند بزن
تو نمیدانی به آدمها چه میگذرد،
شاید لبخندت برایشان مانند گنجی ارزشمند باشد
و آنها بسیار به آن لبخند محتاج باشند...!
تعداد صفحات : 11